آی قصه قصه قصه                    نون و پنیر و پسته

بچه ها سلام، قصه ما قصه پسری است که خیلی بازیگوش بود. پسری که نه خیلی چاق بود و نه خیلی لاغر، نه قدش خیلی بلند بود و نه خیلی کوتاه. اومثل بقیه پسرها بود وخیلی بازی کردن را دوست داشت. داخل خانه که بود یا از سر و کول پدرش بالا و پایین می رفت و یا از این اتاق به آن اتاق دیگرمیدوید. وقتی هم که می رفت بیرون یا بادوستانش توپ بازی میکرد یا با دوچرخه اش از این کوچه به آن کوچه میرفت.اسم او مانی بود.

مانی صبح تا شب آنقدر بازی می کرد که وقتی  شب می شد خسته و کوفته بود و به زور شام می خورد و می خوابید. هر شب پدر ومادرش به او می گفتند:مانی جان، قبل از خواب مسواک بزن اما مانی کوچولو می گفت: الان خوابم میاد، اجازه بدهید بخوابم ،قول میدهم از فردا شب مسواک بزنم .

اما فردا شب باز هم همین را می گفت و باز می خوابید ومسواک زدن را به یک شب دیگر موکول میکرد .

یک روز وقتی که مانی  با دوستانش از توپ بازی خسته شدند گفتند: بیایید آواز بخوانیم ، ببینیم  صدای کدام یک از ما قشنگ تر است. مانی گفت اول من می خوانم و شروع کرد به خواندن شعر یک توپ دارم :

 یه توپ دارم قلقلی . سرخ و سفید و آبیه. می زنم زمین هوا میره .

آواز مانی به این جا که رسید همه دوستانش با هم گفتند اه اه اه !!! چقدر دهانت بو میدهد. بس است دیگر، داریم گیج می شویم.

مانی کوچولو از این حرف دوستانش ناراحت شد وزود رفت پیش مادرش . مامان مانی  گفت:مانی جان چی شده، چرا ناراحتی عزیز دلم.

مانی کوچولو گفت: امروز بچه ها من را مسخره کردند و به من گفتند که آنقدر دهانت بو میدهد که ما راگیج میکند. مادرمانی کوچولو گفت :صبر کن ببینم، دوستانت درست گفتند با میخواستند سربه سرت بگذارند ودماغش را برد جلو دهان مانی کوچولوو گفت: دهانت را باز کن و یک نفس عمیق بکش وبعد نفست را بده بیرون .

مانی کوچولودهانش را باز کرد و هرکاری که مادرش گفته بود را انجام داد. مادر مانی کوچولو که با این کار متوجه بوی بد دهان بچه اش شد به آرامی گفت :بچه ها درست گفتند مانی. می خواهی بفهمی چرا دهانت بومیدهد.مانی کوچولو گفت :بله مامان. مادرش گفت: پس پاشو حاضر شو تا برویم پیش  دندانپزشک .

مانی کوچولو با خوشحالی لباسهای قشنگش را پوشید و با مادرش رفت پیش عمو دکتر دندانپزشک. عمو دکتر از مانی کوچولو پرسید اسمت چیه؟ مانی کوچولو که ترسید عمو دکتر هم اورا مسخره کند سرش را انداخت پایین و دستش را جلو صورتش گرفت وچیزی نگفت.

 عمو دکتر گفت :چقدر خجالتیی . بچه که نباید این قدرخجالت بکشد.

مادر مانی کوچولو گفت: نه آقای دکتر، مانی از بوی بد دهانش خجالت  می کشد .

عمو دکتر خندید ورو به مانی کرد و گفت: پس مثل یک پسر خوب بیا اینجا روی صندلی بشین تا  ببینم چی شده است.

مانی کوچولو که دوست داشت سریع بوی بد دهانش از بین برود رفت و روی صندلی نشست و دهانش را باز کرد. عمو دکتر یک نگاهی به دهان مانی انداخت و گفت : چند تا از دندانهایت سیاه شده اند که باید سفید شان کنم وچند تا از دندانهایت هم که خراب شده اند باید درست شان کنم وتوهم باید قول بدهی که مرتب نخ دندان و مسواک بزنی تا بوی دهانت از بین برود . مانی به آرامی گفت : قبول، ازشما خواهش می کنم این کار را برایم انجام بدهید.

عمو دکتر شروع کرد به سفید کردن و درست کردن دندانهای مانی کوچولوو وقتی کارش تمام شد به مانی یک مسواک و خمیر دندان  جایزه داد و گفت: چند روز از این ها استفاده کن و بعد دوباره بیا تا ببینم به قولت عمل کردی یا نه. بعد از مانی پرسید: بلدی چطور مسواک و نخ دندان استفاده کنی ؟ مانی گفت: نه  عمو!!

عمو دکتر گفت خوب پس بیا این عکس را بگیر و در خانه جلو آینه دستشویی نصب کن و موقع مسواک زدن به آن خوب  نگاه کن تا مسواک زدن و نخ دندان کشیدن رو یاد بگیری. مانی کوچولو عکس را از عمو دکتر گرفت و از او تشکر کرد.

مانی چون دوست داشت دهانش بو ندهد، هر شب قبل از خوابیدن درست مثل  عکسی که از عمو دکتر گرفته بود دندانهایش را مسواک میکرد. بعد از چند روز مادر مانی  گفت: مانی ، بیا ببینم دهانت چطور شده است و دهان مانی را بو کشید وگفت مانی جان دهانت دیگر بو نمی دهد حالا بهتره برویم پیش آقای دکتر تا خودش ببیند  به قولی که دادی عمل کردی.

وقتی مانی کوچولوومادرش رسیدند به مطب دندانپزشکی، عمو دکتر از مانی پرسید : اسمت چیه کوچولو؟ این بار مانی با صدای بلند داد زن وگفت : مانی.

عمو دکتر هم خندید و گفت : مثل این که به قولت عمل کردی چون که از دهانت بوی بد نمیاد. حالا برو پیش دوستانت و برای آنها با خیال راحت  آواز بخوان .

خوب بچه های عزیزم اگه دوست دارید آن عکسی که عمو دکتر به مانی داد را ببینید به عکس صفحه بعد نگاه کنید وسعی کنید از روی آن طریقه درست مسواک زدن ونخ دندان کشیدن را یاد بگیرید.