یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. توی یک شهر قشنگ دختری بنام عسل با پدر و مادرش زندگی می کرد. مامان و بابای عسل اورا خیلی دوست داشتند و مثل همه پدر و مادرهای مهربان برای اووسایل زیادی  مثل اسباب بازی، عروسک، لباس ، مسواک، کفش  و ... میخریدند.

عسل همه وسایلش را دوست داشت و هنگامی که از آنها استفاده میکرد ازآنها مراقبت میکرد که خراب نشوند. یک روز عسل از دوستش بهار  خواست  که به خانه شان بیاید تا با هم بازی کنند. وقتی بهار آمد از عسل خواست که اتاقش را نشانش  بدهد. عسل هم بهار را با خودش  برد تو اتاقش  و اول عروسک هایش رانشان بهار داد و گفت اگه بخواهی میتوانیم با آنها  بازی کنیم اما باید قول بدهی که آنها را خراب نکنی . بعد هم کتابها و مداد رنگی ها و دفترهایش را به بهار نشان داد و گفت که با اینها هم می توانیم نقاشی بکشیم و بعد به دوستش حوله و شانه و مسواک و خمیر دندانش را نشان داد. دوستش گفت چه مسواک قشنگی داری ،اجازه میدهی  با آن دندانهایم را مسواک کنم. عسل گفت: نه.

بهار گفت: میترسی خرابش کنم.

عسل گفت مسواک جزئ وسایل شخصی است و هیچکس دیگرغیر از صاحب مسواک نباید از آن استفاده کند. دوستش گفت چرا؟ عسل گفت: هر کسی غیر از من از وسایل شخص ام استفاده کند، ممکن است  مریض بشود ! . بهار گفت: پس منهم نباید مسواکم را به کسی بدهم. مامان عسل که صدای آنها را می شنید گفت : آره عزیزم، نباید بدهی.

 بهار گفت: حتی به داداشم. مامان عسل گفت: حتی به دادادشت عزیزم.

عسل و بهار مشغول بازی  با عروسکها شدند که پدر عسل وارد اتاق شدوگفت آفرین به شما دختر خانمهای خوب که با عروسکهای هم با هم بازی میکنیدو با هم دعوانمی کنید.من هم چون شما بچه های خوبی هستید برای هر دو نفرتان یک جایزه آورده ام . بابای عسل از داخل کیفش دو تا مسواک قشنگ در آورد و یکی را به بهار ودیگری را به عسل داد و گفت از امشب با این مسواکها دندانهایتان را بشورید. بهار از این که بابای عسل  یک مسواک به او  جایزه داد خیلی خوشحال شد .اما عسل خوشحال نشدو به باباش گفت: نه بابا ی خوبم، من مسواک خودم را دوست دارم.

پدرش گفت : عزیز دلم ،آن مسواک خراب شده است  و دیگر نمی تواند دندانهایت را تمیز کند. عسل گفت : نه بابا جون من خیلی مواظب وسایلم هستم و اصلاً خرابشان    نمی کنم. پدرش گفت: آفرین دخترم می دانم که تو همیشه مواظب وسایلت هستی، اما همه باید مسواکشان را هر 3 ماه عوض کنند. حالا برو مسواکت را بیاور تا یک چیزی را نشانتان بدهم.

بابای عسل مسواک جدید رو کنار مسواک قدیم عسل گذاشت و به بهار وعسل گفت بگویید ببینم اینها چه فرقی با هم دارند؟. عسل وبهار  خوب به مسواکها نگاه کردند و با هم گفتند این مسواک جدید موهاش مرتب تراست. بابای عسل خندید و گفت  :دیگه چه فرقی دارند؟.بهار وعسل باز باهم گفتند : موهای مسواک قدیمی کمرنگ تر از موهای جدید است.پدر عسل گفت:   آفرین به شمادختران خوب، درست گفتید.وبعد گفت: هر وقت موهای مسواک نامرتب شود یارنگش از بین برود، وقت عوض کردن آن مسواک رسیده است.

 عسل آن شب با مسواک جدید دندانهایش را شست و احساس کرد که دندانهایش نسبت به شب قبل  تمیز تر شده اند. به همین خاطر دوید و پدرش را  بغل کرد و از او تشکر کرد.

نویسنده دکترشوریابی.استفاده از این داستانک بدون اجازه اینجانب به هر نحوی مجاز نیست

مسواک کهنه داستان

ارسال به دوستان



نام فرستنده:
ایمیل فرستنده:
نام گیرنده:
ایمیل گیرنده:


 
mail print pdf doc
1
0

تاریخ: چهار شنبه 02 آبان 1397     بازدید ها: 2806     دسته: مطالب اموزشی     
تا کنون نظری ثبت نشده
نام
نظر شما
captcha