خیابان اصلی کیانپارس،بین خیابان دوم وسوم غربی،ساختمان زرین.طبقه چهار واحد شانزده
        06133384746  

09036111004 

 

 

در یک بعد از ظهر خوب بهاری، چند تا از بچه های روستای سبز که مدرسه یشان تمام شده بود در راه خانه با هم قرار گذاشتند فردای آنروز که مدرسه تعطیل است، صبح خیلی زود توی میدان  روستا جمع شوند و با هم فوتبال بازی کنند. آن شب همه آن بچه ها برای مادرشان تعریف کردند که با هم چه قراری گذاشته اند. مادران  بچه ها هم به آنها گفتند که باید آن شب را زودتر ازبقیه شبها بخوابند تا فردا صبح بتوانند زودتراز خواب بیدار شوند. همه بچه ها به حرف مادرشان  گوش کردند ، به غیر از نگار کوچولو که به مادرش می گفت می خواهم تلویزیون نگاه کنم چون که برنامه ی کارتون تلویزیون  را خیلی دوست دارم .

ساعت 8 صبح روز بعد، بهار با آهو و عسل همراه یک توپ قشنگ و رنگارنگ توی میدان روستاجمع شده بودند و منتظر نگار کوچولو بودند، اما هر چی انتظار کشیدند خبری از نگار نشد که نشد. بهار که بچه باهوشی بود گفت : نکند برای دوستمان  اتفاقی افتاده که دیر کرده  است، بهتر است با هم  برویم ببینیم چرا نگار دیر کرده است ؟

بهار اول از همه راه افتاد به طرفی که خانه دوستش در آنجا قرار داشت ، وبقیه بچه ها هم پشت سرش حرکت کردند، اما در راه ناگهان چشمشان به نگار کوچولو افتاد که روی زمین افتاده و آه و ناله می کند . دوستان نگار دورش جمع شدند و ازاو پرسیدند: چی شده؟ نگاردر حالی که گریه می کرد و یک دستش را روی دهانش گذاشته بود گفت : آخ دندانم،آخ  دندانم، دندانم.

بچه ها گفتند: دندانت چی شده؟ نگار کوچولو با گریه جواب داد: صبح دیر از خواب بیدار شدم، به همین خاطر وقتی صبحانه ام را خوردم با عجله به طرف میدان روستا شروع به دویدن کردم، اما حواسم به جلوپاهایم نبود و یک پایم به سنگ گیر کرد و خوردم زمین و دندانم از جای خودش کنده شد و افتاد بیرون. بعد دندانش را که توی دست دیگرش گرفته بود را نشان بچه ها داد.

تا حرف نگار تمام شد بهار گفت شما همین جا منتظرباشید من میروم و به مامان نگار جان خبر میدهم و سریع راه افتاد و رفت. کمی بعد بهار با مامان نگار کوچولو برگشت. مادر نگار تا بچه اش را دید دوید به طرفش و بغلش گرفت و کمی او را ناز کرد و گفت دیگه گریه نکن و اجازه بده کمکت کنم.بعد وقتی مطمئن شد بقیه بدن نگار آسیب ندیده دندان شکسته را از دست بهار گرفت و انداخت توی یک پاکت شیری که از خانه با خودش آورده بود تا  به دندان آسیب کمتری وارد شود و بعد هم صورت و دهان خاکی شده نگار را با آب شست و چون هنوز از لثه اش خون می آمد  یک پارچه تمیز و کوچک را روی لثه اش گذاشت و کمی فشار داد و بعد به نگار گفت باید برویم شهر پیش دندانپزشک.

همگی با هم به طرف شهر و مطب دندانپزشکی راه افتادند. وقتی رسیدند نگار و مادرش رفتند پیش دندانپزشک و دوستان نگار در اتاق انتظار منتظرآنها شدند. دندانپزشک که یک خانم دکتر مهربان بود نگارکوچولو را بغل کرد و گذاشت روی صندلی وبعد از او پرسید چی شده کوچولو؟ نگار اتفاقی که افتاده بود را تعریف کرد و در آخر هم گفت که مادرش  دندانش را داخل  یک پاکت شیر انداخته و به همراه  خودش آورده است . خانم دکتر دندان نگار را از مادرش گرفت و با کمی از مواد مخصوص دندانپزشکی آنرا به محل  قبلیش یعنی دهان نگارچسباند. دندانپزشک به مادر نگارگفت کار خوبی انجام دادید که دندان را داخل  شیر انداختید تا خراب نشود. و بعد هم به نگار گفت دخترم  کار  دندانت تمام شده است  و  می توانی بروی جلو آینه و خودت را ببینی . نگار که منتظر این حرف بود سریع رفت جلو آینه وخودش راه نگاه کرد و دید که دندانش درست مثل قبل سرجای اولش قرار گرفته است و خودش هم مثل قبل خوشگل و ناز شده است. به همین خاطر از خانم دکتر تشکر کرد و همراه مادرش رفت پیش دوستانش. دوستان نگار کوچولو تا اورادیدند پرسیدند: نگار جان دندانپزشکی درد دارد؟ او با خنده به بچه ها گفت نه، من که اذیت نشدم ، تازه خانم دکتر هم خیلی خیلی مهربان بودو دهانش را به بچه ها نشان داد  تا ببینند که دندانش مثل اول شده است.

مادر نگار گفت: خوب دیگه بچه ها دارد دیر می شود و زودتر باید برگردیم به روستای سبز که پدر و مادرتان نگران نشوند.

خوب بچه های عزیز شما هم همین جا قول بدهید که همیشه به حرف پدر و مادرتان گوش کنید و شب ها زود بخوابید که خدای نخواسته اتفاقی که برای نگار افتاد برای شما اتفاق نیفتد . 

نویسنده :دکتر شوریابی

استفاده از داستان به هر شکلی بدون اجازه از اینجانب مجاز نیست

 

 

 

 

 


ارسال به دوستان



نام فرستنده:
ایمیل فرستنده:
نام گیرنده:
ایمیل گیرنده:


 
mail print pdf doc
0
0

تاریخ: جمعه 27 مهر 1397     بازدید ها: 1447     دسته: مطالب اموزشی     
تا کنون نظری ثبت نشده
نام
نظر شما
captcha
طراحی و پیاده سازی: راد وب